شنبه 6 اسفند 73 مصادف با -25 رمضان – بعدازظهر تلفن هفته نامه به صدا درآمد : الو ، هفته نامه ؟ سلام عليكم ، بفرمائيد . از كشيك خانه حرم تلفن مي كنم ، خواستم ببينم خبر جوان ايلامي را داشتيد ؟ قضيّه چيست ؟ اين جوان امروز صبح شفا گرفت . شما او را ديديد ؟ مريضي اش چه بود ؟ شفا گرفتنش چگونه بود ؟ … بهتر است خودتان بيائيد بپرسيد . السّاعه خدمت مي رسم . وقتي به كشيك خانه آمديد از آقاي ربيعي بپرسيد . او از نزديك شاهد ماجرا بوده … مكالمه كوتاه بود و سؤالها بي جواب . و اين آقاي ربيعي خادم باسابقه حرم بود كه در كشيك خانه ، كاغذ و قلم مرا به وجد آورد : ساعت 10 صبح بود كه دبدم چند نفر ، جواني را به داخل حرم آوردند و او را در كنار ضريح مطهّر گذاشتند . آنان از بستگان جوان بودند و همگي گريه مي كردند و دائماً خداوند را به مقام و منزلت سيّدالكريم مي خواندند ، تا جوانشان را شفا عنايت فرمايد . اين وضع تا ظهر ادامه داشت . نماز جماعت ظهر و عصر كه تمام شد ، به اتّفاق يكي از رفقا براي سركشي به داخل حرم رفتيم . درست در همين لحظه مصادف با ديدن آن صحنه بود ، جوان چند بار صلوات فرستاد ، چند بار يا علي گفت ، و بعد عمويش را صدا زد و گفت : عموجان ، من خوب شدم ، مرا بلند كن . آن مرد ، زير بغل جوان را گرفت تا به او كمك كند بايستد . امّا ، آن جوان روي پاي خود ايستاده بود . آن عدّه از زائريني كه شاهد اين اوضاع بودند در حالي كه پياپي صلوات مي فرستادند به دورش حلقه زدند . ما براي آنكه مبادا جوان از ازدحام جمعيّت صدمه ببيند ، جلو رفتيم و او را از ميان جمعيّت بيرون كشيده و همراه بستگانش به داخل كشيك خانه آورديم . دندانهاي جوان از شوق بهم مي خورد و پاهايش مي لرزيد . در عالم ديگر سير مي كرد . حواسش به ما نبود . بعد ، كمي آرام گرفت . و بناگاه جواني كه تا دو ساعت قبل قادر به هيچ حركتي نبود ، به روي همان پاها به سرعت به طرف ضريح دويد . در حالي كه به شدّت گريه مي كرد . حالا در كنار «صمد» نشسته ام . او كه به واسطه وجود شريف حضرت عبدالعظيم عليه السّلام آسماني شده است . نظر كرده ذات اقدس حقّ تعالي و آيتي براي ما مسلمانان و امّت رسول الله صلّی الله عليه و آله و سلّم در قرن چهاردهم . تا صفاتش را همواره در نظر داشته باشيم ، از جاده يقين منحرف نشويم و زبانمان به تسبيحش فعّال باشد . كه او «فعّال ما يشاء» است . در ميان خانواده صمد ممومي جوان 21 ساله ايلامي هستم . در خانه اي كه از در و ديوارش شوق مي ريزد . كلمات از لبهاي صمد شمرده شمرده مثل ميوه هاي رسيده مي افتد و من آنها را جمع مي كنم :‍ فلج شدن من اينطور شروع شد كه ابتدا احساس كردم ضربه سنگيني بر سرم خورد و چشمانم سياهي رفت ، مرا به بيمارستان فيروزآبادي بردند. گفته بودند ممكن است از ضعف باشد . يك آمپول تزريق كردند و گفتند با استراحت خوب مي شود . امّا در خانه ، وضع من ساعت به ساعت وخيم تر شد . به طوري كه هيچيك از دستها و پاهايم را نمي توانستم كوچكترين حركتي بدهم ، بستگانم جمع شدند تا مرا به بيمارستان ببرند . امّا انگار الهامي به من شده بود ، به آنها گفتم مرا به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ببريد . عمويم مرا به دوش گرفت و به حرم برد ، از او خواهش كردم مرا در كنار ضريح حضرت بخواباند . در حالي كه كنار ضريح دراز كشيده بودم ، خانواده ام بالاي سرم گريه و شيون مي كردند ، درست نمي دانم خواب بودم يا بيدار ، آقايي بلند قد بسيار نوراني ، با عباي سفيد و لباس سفيد به من نزديك شد . فرمود :«بلند شو و به خانه ات برگرد .» گفتم : آقا جان دارم مي ميرم ، نمي توانم راه بروم . فرمود : «بلند شو» بي اختيار ذكر يا علي يا علي بر زبان آمد . هنوز مي ترسيدم ، دستهايم حركت كردند و به ضريح چسبيدم و از عمويم خواستم مرا بلند كند . امّا متوجّه شدم روي پاي خودم ايستاده ام . وقتي به خود آمدم ، مردم به دورم جمع شده بودند و خادمين مرا بردند .من تا عمر دارم نوكر آقايم ، او پيش خدا خيلي آبرو دارد … او اين عبارات را چند بار تكرار كرد ، تا اينكه اشكش سد چشمش را شكست و مثل رود در پهناي صورتش جاري شد …

منبع استان مقدس حضرت عبدالعظیم علیه السلام