چند روایت 4

محبت فاطمه محبت خدا

(1)؛ پیامبر گرامی اسلام فرمودند: هر کس اطرافیان مرا دوست بدارد مرا دوست داشته و هر کس که مرا دوست داشته باشد خدا را دوست داشته است. از حضرت سؤال شد: اطرافیان شما چه کسانی هستند؟ فرمودند: علی و حسن و حسین و فاطمه.

رضایت فاطمه رضایت خدا و غضبش غضب خداست:

از سلمان فارسی روایت شده که رسول خدا فرمودند: ای سلمان! هر کس دخترم فاطمه را دوست بدارد با من در بهشت است و کسی که در دل کینه او را داشته باشد در آتش جهنم است... هر کس دخترم فاطمه از او راضی باشد من از او راضیم و هر کس من از او راضی باشم خدا از او راضی خواهد بود. ۱

 (2)؛ در روایت دیگر از حضرت رسول صلی الله علیه وآله نقل شده است: إنّ الله یغضبُ لغضبک و یرضی لرضاک. (3) خداوند به غضب فاطمه غضبناک می شود و به رضایتش راضی می شود یعنی ملاک رضایت خداوند رضایت فاطمه زهراست. بالاترین مرتبه کمال انسانیت مقام عصمت است که رضا و غضب، دائر مدار رضا و غضب خدا باشد. اگر عصمت کبری به آن است که انسان کامل به جایی برسد که به رضای خدا راضی شود، فاطمه زهرا کسی است که خداوند متعال به رضای او راضی می شود  (4)

علوی بخش عترت و سیره تبیان

۱.الاحتجاج، ج 1، ص 139

1. بحارالأنوار، ج 27، 116، باب 4- ثواب حبهم و نصرهم و ولایتهم

2. معانی‏الأخبار، ص 302

3. زندگانى حضرت زهرا علیهاالسلام(روحانى)، ص 314

4. در آستانه مصیبت عظمی، آیت الله وحید خراسانی، ص11، انتشارات مدرسه باقرالعلوم قم

 

چند روایت 3

حاكم در مستدرك روایت كرده است كه چون رسول خدا از جنگ یا سفرى باز مى‏گشت، نخست به مسجد مى‏رفت و دو ركعت نماز مى‏گزارد و آنگاه به خانه فاطمه مى‏رفت و بعد از آن به نزد همسرانش روانه مى‏شد.

امّا هرگاه پیامبر مى‏خواست به سفر یا جنگى رود، نخست با همسرانش خداحافظى مى‏كرد و آخر از همه با فاطمه وداع مى‏گفت. حاكم نیز همین مطلب را از ابن عمران نقل مى‏كند كه گفت: هرگاه‏ پیامبراكرم عازم سفرى مى‏شد آخرین كسى كه با او خداحافظى مى‏كرد، فاطمه بود. این نكته در كتب حدیث با سندهاى مستفیض نقل شده است.

در كتاب استیعاب به نقل از عایشه آمده ‏است كه از وى پرسیدند: محبوب‌ترین زنان در نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله چه كسى بود؟ عایشه گفت: فاطمه. پرسیدند: و از مردها؟ گفت: شوهرش على.

همچنین مؤلف استیعاب به سند خود از ابن برید از پدرش نقل كرده‏ است كه گفت: محبوب‌ترین زنان در نزد رسول خدا فاطمه و محبوب‌ترین ‏مردان در نزد آن ‏حضرت، على بود.

حاكم در مستدرك از جمیع بن عمیر نقل كرده است كه عایشه پس از آن كه از وى درباره على پرسش شد، گفت: از من درباره مردى مى‏پرسید كه به خدا مردى را محبوب‌تر از على ندیدم. بخارى و مسلم در صحاح خود از قول پیامبر صلى الله علیه و آله نقل كرده‏اند كه فرمود: "فاطمه سرور زنان بهشتى است."

منبع:

كتاب هدایتگران راه نور - زندگانى صدّیقه كبرى حضرت فاطمه زهراعلیها السلام

نویسنده: حضرت آیة الله حاج سید محمدتقى مدرسى

مترجم: محمد صادق شریعت

چند روایت 2

ابن سعد و ابن مثنى از حضرت امیر نقل كرده‏اند كه گفت: رسول خدا فرمود: "اى فاطمه خداوند از خشم تو خشمگین و از خشنودى تو خشنود مى‏شود."

ابونعیم احمد بن عبدالله اصفهانى به سند خود از مسروق از عایشه نقل ‏كرده است كه گفت: به هنگام بیمارى رسول خدا صلى الله علیه و آله، كه به رحلت وى ‏منجر شد بر بالین آن ‏حضرت بودیم كه فاطمه وارد شد. راه رفتنش بىهیچ ‏كم و كاستى به راه رفتن پیامبر مى‏ماند. چون پیامبر فاطمه را دید فرمود: "دخترم خوش آمدى" آنگاه وى را در سمت راست یا چپ خود نشانید. سپس رازى را با وى در میان نهاد. فاطمه گریست. در میان زنان پیامبر من ‏به سخن درآمدم و گفتم: رسول خدا از میان ما همه تو را براى رازگویى‏ برگزید آنگاه تو مى‏گریى؟!

سپس رسول خدا راز دیگرى با فاطمه در میان نهاد. این بار فاطمه ‏خندید. عایشه در این باره از فاطمه پرسش كرد. امّا آن ‏حضرت گفت: من‏ راز رسول خدا را برملا نمى‏كنم. چون پیامبر درگذشت عایشه دوباره ازآن رازى كه پیامبر صلى الله علیه و آله با فاطمه در میان گذارده بود، از وى سؤال كرد. فاطمه پاسخ داد: امّا گریه‏ام بدین خاطر بود كه رسول خدا به من فرمود: جبرئیل در هر سال یك بار قرآن را بر من عرضه مى‏داشت امّا امسال آن را دو بار عرضه كرد و علت این امر را جز نزدیك شدن مرگم نمى‏دانم. من از شنیدن این سخن گریستم آنگاه پیامبر به من فرمود: از خدا بترس و شكیبا باش كه من براى تو سَلَف نیكویى هستم. سپس فرمود: اى فاطمه آیا دوست ندارى كه سرور زنان جهان و بانوى این امّت باشى؟ در این هنگام‏ بود كه خندیدم.

منبع:

كتاب هدایتگران راه نور - زندگانى صدّیقه كبرى حضرت فاطمه زهراعلیها السلام

نویسنده: حضرت آیة الله حاج سید محمدتقى مدرسى

مترجم: محمد صادق شریعت

چند روایت 1

ترمذى در صحیح از صبیح غلام اُمّ سلمه و زید بن ارقم نقل كرده است ‏كه گفتند: پیامبر صلى الله علیه و آله به على و فاطمه و حسن و حسین فرمود: "من با دشمن شما دشمن و با دوستان شما دوست هستم."

ابن خالویه در كتاب "آل" در حدیثى كه آن را از امام رضا و او از پدرانش از امیرمؤمنان نقل كرده، آورده است كه آن ‏حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: "چون روز قیامت فرا رسد، منادى از دل عرش ‏آواز دهد كه اى خلایق! دیدگان خود را بربندید تا فاطمه دختر محمّد، عبور كند."

همچنین در روایت دیگرى آمده است كه آن منادى بانگ مى‏زند كه: "اى جماعت! سر به زیر افكنید و چشم فرو بندید تا فاطمه از پل صراط بگذرد. آنگاه آن‏ حضرت در حالى كه هفتاد هزار كنیز از حورالعین بهشت ‏او را همراهى مى‏كنند، از پل مى‏گذرد."

بخارى در صحیح به سند خود روایت كرده است كه پیامبر اكرم ‏فرمود: "فاطمه پاره تن من است. هر كه او را خشمگین سازد به تحقیق مرا خشمگین ساخته است."

منبع:

كتاب هدایتگران راه نور - زندگانى صدّیقه كبرى حضرت فاطمه زهراعلیها السلام

نویسنده: حضرت آیة الله حاج سید محمدتقى مدرسى

مترجم: محمد صادق شریعت

چرا بلال اذانش را تمام نكرد؟!

مدتها مدینه را ندیده بود. زندگى در غربتِ آن شهر، آزارش مى‏داد. شب‏ها تا دیروقت به فكر فرو مى‏رفت. از جاى جاى آن شهر، تصویرى به ذهنش مى‏آمد. از مسجد و خانه رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم، از خانه محقّر على و فاطمه‏علیهما السلام، از كوچه باصفا و دوست داشتنى بنى‏هاشم و... اما آن شب، قبل از آن كه بخوابد، خاطره‏هاى گذشته بیش از قبل افكارش را درنوردید. ذهنش به صحنه تاخت و تاز اندیشه‏هاى پرفراز و نشیبى تبدیل شده بود. متحیر مانده بود. نمى‏دانست با آن همه تحولات روحى و فكرى چگونه سحر كند؟ ساعتها گذشته بود و او همچنان مى‏اندیشید. مرغ خوابش بال گشوده، رفته بود. در نیمه‏هاى شب، بعد از ساعتها تفكر و سیر روحى، كم‏كم پلك‏هاى خسته‏اش به هم رسیدند. خواب، ساعتى بین او و افكارش جدایى انداخت. دیگر آرام شده بود. موج افكار به ساحل ذهنش نمى‏زد. در آن حال، ناگهان چشمش به شخصى افتاد كه چهره نورانى‏اش دل او را برد. شخص پرنور و باصفایى بود. شباهتى به رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم داشت. بیشتر كه دقت كرد، شناخت. خودش بود. تا شناخت، از خوشحالى خودش را گم كرد. مدتها بود كه او را ندیده بود. در این مدت، اتفاقات زیادى رخ داده بود. مى‏خواست همه آن حوادث تلخ و شیرین را به او بگوید. به خودش آمد. حضرت به نزدیكش رسیده بود. نگاهش كرد. گل تبسم، روى لبهاى مباركش روییده بود. فرمود:

- بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است كه من را زیارت كنى؟!

بیدار شد. باورش نمى‏شد. دستى به چشمانش كشید. از رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خبرى نبود. یأس و نا امیدى به دلش سایه افكند. افسرده و رنجور شده بود. بغضى در گلویش بند آمده بود. از اتاقش بیرون شد. شب، چادر سیاهش را همه جا گسترانیده بود. مثل این كه «دمشق» لباس سكوت و وحشت به تن كرده بود. نسبت به آن شهر احساس تنفر پیدا كرد. از در و دیوارش ناشاد و گله‏مند بود. از حاكم و وزیرانش بیش از دیگران دلخور و ناخرسند شده بود.

دیگر خاطرات «مدینه» او را تنها نگذاشت. لحظه‏اى آرامش نداشت. بى‏تاب و بى‏قرار شده بود. جمله‏اى كه پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به او فرمود؛ از مقابل دیدگان مرطوب و بارانى‏اش گذشت:

- بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است كه من را زیارت كنى؟!

سخن پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم تا سحر مشغولش كرد. با زدن سپیده از جایش برخاست. نمازش را كه خواند، كوله بارش را بر دوش افكند. راه افتاد و شهر شام را پشت سر گذاشت.

هرچه به مدینه نزدیكتر مى‏شد؛ تصویر روشنترى از آن شهر دوست داشتنى به ذهنش مى‏تابید و بر شور و شوقش مى‏افزود. همین طور رویدادهاى گذشته بیشتر به خاطرش مى‏آمدند. جنجال سختى در درونش ایجاد شده بود. خاطره روزهایى كه بر مأذنه مسجد شهر بالا مى‏رفت و بانگ برمى‏آورد:

- اللّه اكبر! اللّه اكبر! اللّه اكبر! اللّه اكبر!

گامهایش را سریع و بلند برمى‏داشت. دشتها، تپه‏ها و آبادى‏هاى بسیارى را پشت سر گذاشت. هنوز به شهر رسول خدا صلى الله علیه وآله وسلم نرسیده بود.

بعد از ساعتها راه پیمایى مستمر، وارد شهر شد. از این كه بعد از مدت‏ها غربت و افسردگى وارد آن شهر مى‏شد؛ شادمان به نظر مى‏رسید. خوشحالى‏اش را از چهره برافروخته و لبان شگفته‏اش مى‏شد خواند. گام برداشتن در شهر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، برایش لذت بخش بود. یك راست خودش را به مسجد رسول خدا رساند. خودش را به قبر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چسباند. بخشى از آن را در آغوش كشید. چند مرتبه لبانش را به قبر نزدیك كرد. چشمانش را بوسه گاه گرد و غبار حرم نمود. چند قطره باران از آسمان ابرآلود دیدگانش به گونه‏هاى آفتاب‏زده‏اش فرو افتاد. بغضى كه از مدتها در گلویش بند آمده بود؛ تركید. در آن حال، شروع كرد با پیامبر درد دل كردن:

- مولایم! تو كه رفتى، همه چیز عوض شد. بین سفید و سیاه و آقا و غلام فرق گذاشتند. دیگر، از سیاهان و مظلومان حمایت نمى‏شد. من كه مؤذّنت بودم؛ شدم یك غریبه نامحرم. من كه هیچ، خیلى‏ها این طور شدند. حتى برادرت على. مظلومیت او از من هم بیشتر بود. خودم دیدم كه طنابى به گردنش آویخته، سوى مسجد مى‏كشیدند. از فاطمه‏ات كه نپرس! بعد از آن كه بین در و دیوار قرارش دادند؛ زمین گیر شد. وقتى كه میخِ در به سینه دردمند و پر اسرارش فرو رفت، شد مادر یك شهید.

 

هنگامى كه فهمید شوهرش را مى‏برند، ناله كنان به دنبالش دوید و گفت:

- نمى‏گذارم همسرم را ببرید!

بعد از على و دخترت، سراغ من نیز آمدند. آن روز كه من را با دستان بسته برده بودند، گفتند:

- بیعت كن!

گفتم: من فقط با جانشین رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم بیعت مى‏كنم. منظورم را فهمیدند. به گریبانم چنگ آویختند. با توبیخ و سرزنش گفتند:

- این است پاداش كسى كه تو را از شكنجه قریش نجات داد؟

برق شمشیرهاى برهنه آنان به هراسم انداخته بود. هرچه بود، صبر كردم و گفتم:

- اگر خلیفه مرا براى خدا آزاد كرده، پس براى خدا از من دست بردارد.

اما آنها دست بردار نبودند. خواستند تا اذان بگویم. اگر قبول مى‏كردم، راضى مى‏شدند. ولى نپذیرفتم. خطاب به آنها گفتم:

- عهد بسته‏ام كه جز براى پیامبر، اذان نگویم.

گریبانم را همچنان گرفته بودند. شروع كردند به دشنام دادن. آنگاه در حالى كه از خشم به خود مى‏پیچیدند، فریاد كشیدند:

- حالا كه بیعت نمى‏كنى؛ حق ندارى در مدینه بمانى!

چاره نبود. دیگر مجبور شدم با مدینه وداع كنم و مدتى آواره سرزمین شام گردم. آنجا نیز بى‏تو نبودم. همواره روح و روانم به یاد تو و شهر تو مى‏تپید تا این كه خودت در آن شب نورانى دعوتم كردى:

«بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است كه من را زیارت كنى؟!»

فاطمه‏علیها السلام روى بسترش افتاده بود. از شدت درد و تب به خود مى‏پیچید. گونه‏هاى دردكشیده و نیلوفرى‏اش، استخوانى شده بود. نگاههایش كم سو و بى‏رمق به نظر مى‏رسید. در حالى كه وجودش را هزاران درد و غم فراگرفته بود، پلك‏هاى سنگینش را برداشت و نگاه تبدارش را به اطرافیان دوخت و غمگینانه فرمود:

- دوست دارم صداى مؤذّن پدرم را بشنوم!

سخنش دهان به دهان به گوش بلال رسید. بلال در مقابل تقاضاى دختر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم چه مى‏كرد؟ لحظه‏اى به خود فرو رفت. غوغایى در درونش به تلاطم آمده بود. تمام حوادث و رویدادهاى گذشته از پیش چشمانش عبور كرد. بعد از چند لحظه سكوت و تفكر، سرش را برداشت. حسّ ملامتگرى در چهره‏اش نمایان شد. نگاهش به مأذنه مسجد افتاد. گلدسته‏ها زیبا و دوست داشتنى به نظرش آمد. در حالى كه به مأذنه اشاره مى‏كرد، زمزمه كرد:

- یكبار دیگر براى شادمانى یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بر فراز این گلدسته‏ها مى‏روم و «بانگ توحید» را اعلام مى‏كنم!

خودش را به یكى از آن گلدسته‏ها رساند. به آسمان آفتابى شهر، چشم دوخت. خورشید، نور آتشینش را بر فضاى دم كرده شهر گسترانیده بود. رو به كعبه ایستاد. دستهایش را تا گوشش بالا آورد. در حالى كه نگاهش با افق گره خورده بود، فریاد برآورد:

- اللّه اكبر! اللّه اكبر! اللّه اكبر! اللّه اكبر!

ساكنان شهر، مدتها صداى بیدارگر او را نشنیده بودند. همه با شادمانى از خانه‏هایشان بیرون آمدند. خاطره عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در ذهنها تداعى شد. یكبار دیگر نور امید و رهایى بر دلهاى مردم شهر تابید. و خیلى زود، همهمه‏اى شهر را فرا گرفت.

 

صداى بلال به گوش یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم نیز رسید. با شنیدن بانگ اذان، كبوتر خیال بانو به دوران شكوهمند پدرش سفر كرد. با زنده شدن خاطره‏هاى شیرین آن زمان، سرشك غم، در چشمان سرخگون و تبدارش حلقه زد. چند قطره اشك از بركه دیدگانش به صورت استخوانى و درد كشیده‏اش فروغلتید.

فرازهاى اذان پى در پى بر فضاى شهر به طنین مى‏آمد. فاطمه نیز همنواى با آن، به گذشته‏هاى نه خیلى دور سیر مى‏كرد. آه نفس‏گیرى از سینه مجروح و پر التهابش بیرون مى‏شد. مؤذّن كه به جمله «اشهد انّ محمّداً رسول اللّه» رسید؛ تاب و قرار فاطمه نیز تمام شد. همزمان با ناله‏اى غمگینانه، به زمین افتاد. چند لحظه بعد، صداى اضطراب‏آمیزى از پایین مأذنه، بلال را به خود آورد:

- بلال! خاموش باش كه دختر رسول خدا از دنیا رفت.

مؤذّن صدایش را قطع كرد. هماندم خودش را كنار بستر دختر رسول اللّه‏صلى الله علیه وآله وسلم رساند. فاطمه هنوز به هوش نیامده بود. مؤذن كنار بستر یادگار پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به انتظار نشست. اشك در گودى چشمان مضطرش حلقه زده بود. لحظاتى بعد، اندك اندك پلك‏هاى فاطمه بالا رفت و نگاه مهرآمیز و دردآلودش به چهره پریشان مؤذن نشست و فرمود: - بلال! اذانت را تمام كن.

ولى بلال دیگر توان بالا رفتن بر مأذنه مسجد را نداشت. اهل مدینه نیز در هاله‏اى از سرگردانى و حیرت فرو رفته بودند. آنها از همدیگر مى‏پرسیدند: چرا بلال اذانش را تمام نكرد؟!

 


منبع: داستانهاى علوى، ج 3، ص 94، به نقل از من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 194 و تنقیح المقال، ج 1، ص 182. نویسنده: سید على‏نقى میرحسینى‏  شکوری - گروه دین و اندیشه تبیان

بر سر سفره بهشتی

پیامبر عالى قدر اسلام به شدت گرسنه بود و ضعف و ناتوانى وى را از پاى درآورده بود، او براى پاره نانى به اتاقهاى هر یك از زنانش مراجعه كرد، ولى آنان نیز طعامى نداشتند. سرانجام به خانه‏ ى دخترش فاطمه علیهاالسلام سركشید، تا در آن خانه ‏ى امید به مقصود رسد، ولى فاطمه علیهاالسلام و بچه‏هایش گرسنه بودند و تكه ‏نانى در آنجا نیز به دست نیامد.

هنوز چند دقیقه بیش نبود كه رسول گرامى اسلام منزل دخترش را ترك كرده بود كه مختصر طعامى از سوى یكى از همسایه‏ها به آن بانو رسید. فاطمه علیهاالسلام با خود گفت: سوگند به خدا، خود و فرزندانم گرسنه مى‏مانم، ولى این تكه نان و گوشت را به پدرم مى‏خورانم، و لذا یكى از حسنین را به دنبال پدر فرستاد و او را دوباره به خانه‏اش دعوت كرد.

فاطمه علیهاالسلام اهدایى همسایه را كه دو تكه نان و مختصر گوشتى بود، در یك ظرف سرپوشیده قرار داده بود، چون پدرش دوباره به خانه او برگشت، سراغ طعام رفت و آن را در برابر دیدگان رسول خدا گذاشت، ولى ظرف پر از گوشت و نان بود، و فاطمه علیهاالسلام خود نیز از این مائده‏ى آسمانى تعجب مى‏كرد و خیره خیره به آن تماشا مى‏نمود. رسول خدا خطاب به دخترش گفت: اى دختر گرامى! این طعام چگونه و از كجا رسید؟ فاطمه علیهاالسلام جواب داد:

«هو من عنداللَّه ان اللَّه یرزق من یشا بغیر حساب. فقال: الحمدللَّه الذى جعلك شبیهه بسیدة نسا بنى‏اسرائیل فانها كانت اذا رزقها اللَّه شیئا فسئلت عنه قالت: «هو من عنداللَّه ان اللَّه یرزق من یشاء بغیر حساب.» (1) آن از بركات و الطاف الهى است، خداوند به هر كسى بخواهد بدون محدودیت عطا مى‏كند.

رسول خدا چون سخن دخترش را شنید فرمود: سپاس خدایى را كه تو را همانند مریم سرور زنان بنى‏اسرائیل قرار داده، زیرا او نیز هرگاه مورد عنایت الهى قرار مى‏گرفت و خداوند برایش مائده مى‏فرستاد، كه در جواب سؤال مى‏گفت: این طعام از جانب خدا است، او به هر كسى بخواهد روزى بى‏حساب مى‏دهد.

آنگاه رسول خدا على علیه ‏السلام را نیز به حضورش فراخواند و همگى از آن غذا خوردند و سیر شدند و زنان و اهل‏بیت پیامبر نیز دعوت شدند و خوردند، ولى غذا و مائده آسمانى به همان صورت باقى بود. حتى فاطمه علیهاالسلام براى همسایگان نیز از طعام آسمانى كه از الطاف خفیه الهى سرچشمه گرفته بود ارسال داشت.... (2)

موائد آسمانى براى فاطمه علیهاالسلام در یكى دوبار محدود نمى‏گردد، او بارها از خداوند خویش درخواست طعام كرد و پروردگار عالم نیز بى‏درنگ طعام بهشتى براى آن حضرت ارسال داشت از آن جمله:

روزى امیرالمؤمنین على علیه ‏السلام به شدت گرسنه بود و از فاطمه علیهاالسلام طعام خواست، ولى در خانه چیزى نبود. فاطمه علیهاالسلام گفت: یا على! در خانه طعامى نیست، من و بچه‏هایت دو روز است كه گرسنه‏ایم و مختصر طعامى هم كه بود، آن را به تو خوراندیم و خود در گرسنگى صبر كردیم.

على علیه‏السلام از شنیدن این سخن فوق‏العاده ناراحت گشته و اشك در چشمانش حلقه زد و براى تهیه طعام زن و فرزندانش به بازار رفت و یك دینار قرض گرفت تا مشكل گرسنگى خانواده‏اش را برطرف سازد، ولى نشد.

چرا؟!

چون یكى از دوستانش گرفتار بود و گرسنگى و گریه زن و بچه‏ها او را در بیرون از خانه آواره كرده بود، او دنبال نان و پول بود، ولى چاره‏اش بدون چاره....

على از درد او آگاه شد و مانند همیشه ایثار كرد و دیگران را بر خود و خانواده‏اش مقدم داشت و بدین وسیله یكى از دوستانش را كه مقداد نام داشت خوشحال و خوش‏دل ساخت.

امام على علیه ‏السلام دست خالى شد و نتوانست به خانه رود، رو به سوى مسجد كرد و مشغول عبادت شد از آن سو پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله مأمور گشت شب را در خانه حضرت على علیه ‏السلام بسر برد و لذا بعد از نماز مغرب و عشا دست امام على علیه ‏السلام را گرفت و فرمود:

على جان! امشب مرا به مهمانى خود مى‏پذیرى؟

مولاى متقیان سكوت كرد، چرا كه زمینه پذیرایى نداشت و فاطمه علیهاالسلام و حسنین گرسنه مانده بودند و پول تهیه نان و گوشت فراهم نبود، ولى پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله دوباره اظهار داشت:

چرا جواب نمى‏دهى؟ یا بگو: بلى، تا با تو آیم و یا بگو: نه، تا راه دیگر پیش گیرم.

امام على علیه‏السلام عرض كرد: یا رسول‏اللَّه! بفرمایید.

رسول خدا دست حضرت على علیه ‏السلام را گرفت، دست در دست او به خانه حضرت فاطمه علیهاالسلام آمد و با هم به خانه وارد شده و با زهرا دیدار كردند، حضرت فاطمه علیهاالسلام در حال نماز و نیایش بود و خدا را مى‏خواند، او صداى پدر را شنید و به سوى او آمد و خوش ‏آمد گفت و سفره را باز كرده و غذاى مطبوع آورد، تا گرسنگان را سیر كند و چاره نیافته‏ها را چاره‏ساز باشد.

امام على علیه‏ السلام به حضرت فاطمه علیهاالسلام خیره‏خیره نگاه مى‏كرد و با زبان بى‏ زبانى سؤال مى‏نمود: یا فاطمه! این طعام از كجا؟

پیش از آنكه حضرت فاطمه علیهاالسلام جواب گوید رسول خدا دست بر دوش امیرالمومنین علیه ‏السلام گذاشت و جواب داد:

یا على! هذا جزا دینارك من عنداللَّه؛ این غذا پاداش آن دینارى است كه به مقداد دادى.

خداوند به شما جریان زكریا و مریم را تكرار كرد.(3) و از طعام‏هاى بهشتى مرحمت نمود... (4)

پی نوشت:

1 ـ آل‏ عمران/ 37.

2 ـ فرائدالسمطین، ج 2، ص 51 و 52، ش 382- تجلیات ولایت، ج 2، ص 319- فضائل خمسه، ج 3 ص 178- مناقب ابن شهرآشوب، ج 3، ص 339- جلاءالعیون شبر، ج 1، ص 136.

3 ـ اشاره است به آیه‏ى 37 سوره‏ى آل‏عمران كه زكریا موائد آسمانى را در محراب مریم دید.

4 ـ محجة البیضاء، ج 4، ص 213- بحار، ج 43، ص 59، و ج 41، ص 30 با اختصار.

فاطمیه اول

یك لحظه از خدای غافل نباشد.

شیخ را گفتند: كسی را می‌‏شناسیم كه مقام او آن چنان است كه بر روی آب راه می‌‏رود.

شیخ گفت: كار دشواری نیست؛ پرندگانی نیز باشند كه بر روی آب پا می‌‏نهند و راه می‌‏روند.

گفتند: فلان كس در هوا می‌‏پرد. گفت: مگسی نیز در هوا بپرد.

گفتند: فلان كس در یك لحظه، از شهری به شهری می‌رود.

گفت: شیطان نیز در یك دم، از شرق عالم به مغرب آن می‌‏رود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتی نیست.

مرد آن باشد كه در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آمیزد و یك لحظه از خدای غافل نباشد.

قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم

شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می‌دانی؟

او گفت: نمی‌دانم و نیاموخته‌ام.

خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.

مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌ی خود، به آموختن قرآن پرداخت.

مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:

«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمی‌گیری؟»

آن آزادمرد پاسخ داد:

«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم».

خلیفه پرسید:

«كدام آیه تو را این گونه بی‌نیاز كرد؟»

مرد پاسخ داد:

«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می‌آورد و از جایی كه تصور نمی‌كند، به او روزی می‌رساند و نیازهای زندگی‌اش را برطرف می‌سازد». (سوره‌ طلاق، آیات 2 و 3)

منبع:

جعفری، عالیه، نشریه بشارت، مهر و آبان 1386

زیارت

زیارت زنده حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام.شهر ری